یکی از بندگان خوب خدا
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صل علی محمد (ص) و آل محمد (ص) و عجل فرجهم
"جیم سپولودا" ساکن ایالات متحده آمریکا بود.او یک انسان معتقد بود که در خلال یک آزمایش قلبی،به مدت 8 دقیقه از دنیا رفت. در اینجا شرح تجربه نزدیک به مرگ او از زبان خودش آورده شده است.
با پای خودم به بیمارستان رفته بودم تا تحت یکی از آزمایشهای قلبی قرار بگیرم که بدون بیهوشی انجام می دهند،بنابراین تمام مدت کاملا هوشیار بودم.به نظر می رسید که همه چیز خوب پیش می رفت اما ناگهان دردی شدید و کشنده را در وسط قلبم احساس کردم.درد به طرف شانه ها و قفسه سینه ام امتداد پیدا کرد و ضربان قلبم چنان بالا رفت که انگار می خواست از قفسه سینه ام بیرون بزند....در حالی که هوشیاریم را از دست می دادم،حس کردم پزشکان روی قفسه سینه ام ضرباتی وارد می کردند....
در همان حال با خودم چنین اندیشیدم:"ای خدای مهربان،اگر موعد مقرر مرگم رسیده است،من کاملا آماده ام.دوستت دارم..."بعد چشمانم بسته شدند و آرامش مطلقی تمام وجودم را در یر گرفت.طوری که هیچ ترس و وحشتی از مرگ در من وجود نداشت.
جشمانم را باز کردم و خودم را وسط دشتی دیدم که با گیاهان سرسبز و انبوهی محاصره شده بود.در سمت راستم گستره خیره کننده ای از گلهای شاداب و زنده با رنگ های متنوعی دیده می شد که تا به حال مشابه آن را ندیده بودم.بالای سرم آسمان پهناور و بیکران به رنگ آبی خالص و پررنگ به چشم می خورد.هوای اطرافم انباشته از عشق و محبت لایزال بود...
تپه ای مواج مقابلم قرار داشت،از آن بالا رفتم و کمی بعد،کنار تنه یک درخت غول پیکر ایستادم.نوری در اطراف درخت نمایان شد.آن چنان پرتلالو و درخشان بود که مسستقیم نگریستن به آن،بی نهایت دشوار بود.از گوشه چشم،در حالی که چشمانم را نیمه بسته نگه داشته بودم،نگاهی به سمت زمین انداختم.یک جفت کفش روباز را دیدم که از اعماق نور پدیدار شده بود.به سمت بالای نور نگریستم و حاشیه یک ردای سفید رنگ یک تکه را دیدم.می توانستم هیبت اندام یک مرد را ببینم که نوری پر جلاتر در اطراف سرش به چشم می خورد و همان باعث می شد که نتوانم به راحتی صورتش را ببینم.
صدایی بی نهایت ملایم و آرام بخش،نوازش دهنده و پر از صلح و صفا از او به گوشم خورد:"جیم تو از بندگان خوب خداوند محسوب می شوی،ولی هنوز موعد مقررت فرا نرسیده است.تو باید به دنیا برگردی،چون در آنجا باید کارهای زیادی انجام دهی."
در کمال حیرت و سرگردانی سر جایم میخکوب شده بودم و نمی توانستم حتی یک کلمه به زبان بیاورم.در وجودم جنگ و غوغایی برپا شده بود.زیرا نیرویی از عمق وجودم دوست نداشت به دنیا برگردد.
دلم می خواست همانجا در حضور آن مرد تا ابد بمانم و زمان از حرکت بازایستد.این مرتبه همان صدا در حالی که پرطنین تر و شادتر به نظر می رسید،به من گفت:"جیم،ولی موعد مقرر تو هنوز فرا نرسیده است."
سپس نور با شکوه و خیره کننده اطراف او به سمت من آمد،تمام وجودم را در برگرفت مراغرق آرامش وعشقی مطلق،بی نظیر و محض کرد.نمی دانم چه مدت در همان حال میخکوب شده در آنجا ماندم.ولی بالاخره از آن سمت رو برگرداندم و از تپه به سمت پایین به راه افتادم.بعد پرده ای آبی رنگ از آن نور،مثل مه رقیقی اطرافم را فرا گرفت که کم کم ته مایه ای تیره رنگ به خود گرفت و بعد همه چیز در مقابل دیدگان حیران و ناباورم سیاه شد...
یک دفعه چشمانم را باز کردم و متوجه شدم که پیچیده شده لابه لای یک ملحفه سفید، روی یک تخت بیمارستان قرار دارم.تا آن موقع اصلا نمی دانستم که به مدت 8 دقیقه تمام،در این دنیا نبودم! همه از آن اتاق بیرون رفته بودند،به غیر از یکی ازجراحان و یکی از دستیارانش.
آن دو در انتهای اتاق پشت به من مشغول نوشتن گزارشی در زمینه مرگم بودند.بعد از دو سه دقیقه که حالم بهتر شد،سر جایم نشستم. ملحفه سفید رنگ از رویم افتاد.به آرامی گفتم:"آقایان،اگر شما آمادگی ادامه آزمایش را دارید،من هم آماده ام!"
آن دو در کمال حیرت و ناباوری،در حالی که رنگ چهره هایشان به سفیدی گراییده بود،برگشتند و خیره به من نگاه کردند.جراح فریادزنان به دستیارش گفت:"برو به سرعت همه را صدا کن تا به این جا بیایند!"
بعد از آن آزمایش پشت آزمایش بود که روی من انجام می دادند.
صبح روز بعد جراح به اتاقم آمد و اطلاع داد که می توانم از بیمارستان مرخص شوم و افزود:"ساعت 8:30 امشب به مطبم بیا تا در مورد نتایج آزمایش های جدیدت با هم صحبت کنیم."
آن شب وقتی به مطب او رفتم،یرایش توضیح دادممم که در خلال 8 دقیقه ای که روی تخت آزمایش بیمارستان به اصطلاح مرده بودم،چه چیزی را تجربه کردم.او بعد از اینکه با دقت همه سخنانم را شنید،گفت:"جیم،می خواهم چیزی را به تو نشان دهم که باورکردنش برایت دشوار خواهد بود!"
بعد به اتفاق عکس های جدیدی را بررسی کردیم که بعد از تجربه ام از قلبم گرفته بودند.عجیب آنکه دریچه قلبم به جای این که گشاد شده باشد،به اندازه طبیعی در آمده بود!دو شریانی که قبلا،حدود هشتاد و پنج درصد انسداد و گرفتگی داشتند،حالا کاملا سالم به نظر می رسیدند و اثری از مشکل در آانها به چشم نمی خورد!دریچه اصلی قلب هم عملکردی طبیعی پیدا کرده بود!
جراح با حالتی ناناباورانه ادامه داد:"جیم ما آزمایشات متعددی روی قلب تو انجام دادیم!"بعد به من چشمکی زد و افزود:"این بی سابقه است و وضعیت قلبی تو در علم پزشکی هیچ توضیحی ندارد!"اگر چه لبخندی شیرین چهره او را پوشانده بود،ولی من می توانستم به وضوح قطره اشکی را که گوشه چشمانش نیش زده بود ببینم.،سپس در کمال قاطعیت و ایمان گفت:"بر اساس این عکس ها تو صاحب یک قلب جدید و کاملا سالم شده ای یعنی خداوند مهربان قلب جدید و سالمی به تو هدیه کرده است!"
"جیم سپولودا"،بعد از آن با عمر دوباره ای که خداوند قادر متعال به او اهدا کرد،دائما در سفر بود تا تجربه اش را در اختیار همه قرار دهد و آنها را موعظه کند،او به معنای واقعی کلام مردی بود که خداوند را با تک تک سلولهای بدنش می شناخت،به دستورات الهی وقوف کامل داشت و موفق شد دهها نفر را از کفر و بی اعتقادی در آورد و خداوند را به آنها بشناساند.
اگر چه در ماه مارس سال 1994،خداوند او را به نزد خود فر خواند و جیم فهمید که موعد مقررش فرا رسیده است.
او در سن 54 سالگی در راه بازگشت از یکی از سفرهای هدفدارش در کشور کانادا،از دنیا رفت و با آغوشی باز به نزد معبود خویش شتافت...
مجله راه زندگی