سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وصل دوست

صفحه خانگی پارسی یار درباره

اندرزهای امام حسن (ع) به یکی از یارانشان

 

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی محمد (ص) و آل محمد (ص) و عجل فرجهم


خودت را برای سفر مرگ آماده کن،قبل از رسیدن اجل توشه ات را تهیه نما،و بدان که تو به دنبال دنیا میروی و مرگ تو را می جوید،امروز اندوه فردای نیامده را مخور،و توجه داشته باش که از مال دنیا هر آنچه بیش از روزی خود ذخیره کنی خزانه دار دیگران خواهی بود.

آگاه باش!در حلال دنیا حساب،در حرامش عقاب و در شبهات آن عتاب است.دنیا را همانند مرداری بدان و از آن به قدر ضرورت برگیر.

برای دنیای خود چنان کار کن که گویا همیشه زنده ای و در امر آخرت چنان بکوش که گویی همین فردا خواهی مرد.

اگر عزت بدون دار و دسته و هیبت بدون قدرت می خواهی سعی کن از ذلت نافرمانی خدا بیرون روی و به سوی عزت فرمانبرداری اش بشتابی،اگر به دوستی و همراهی دیگران نیازمند شدی با کسی باش که همراهی او تو را زینت بخشد و خدمتش تو را از گناه باز دارد.اگر از او کمکی خواستی یاریت دهد و سخنت را تصدیق نماید.

 


عابد زیبای زنبیل فروش در دام همسر پادشاه


بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی محمد (ص) و آل محمد (ص) و عجل فرجهم 



 از رسول خدا روایت شده که در میان بنی اسراییل عابدی بود زیباروی و خوش سیما که از بافتن زنبیل و فروختن آن امرار معاش می‌کرد .روزی عابد از جلوی قصر پادشاه عبور می‌کرد کنیزکی از کنیزان همسر پادشاه او را دید و بی درنگ به داخل قصر رفت و زیبایی خیره کننده او را برای خانم خود تعریف کرد و گفت بر در قصر مردی است که چند زنبیل در دست دارد و برای فروش آن‌ها گردش می‌کند من تا‌کنون مردی زیباتر از او ندیده‌ام. 

خانم گفت‌: او را نزد من آور‌ !

کنیزک بیرون رفته و عابد را به داخل قصر و نزد خانم خود آورد چون نظر همسر پادشاه به عابد افتاد شیفته او گردید و به او گفت : زنبیل‌ها را کنار بگذار و نزدیک آی تا از یکدیگر کام بگیریم.

سپس به کنیزک دستور داد بستر خواب آن دو را بگستراند.

عابد امتناع کرد.

زن گفت: تا من از تو کام نگیرم نمی‌گذارم از این‌جا خارج شوی.

این سخن را گفت و به‌دنبال آن به کنیزک دستور داد درهای قصر را ببندد.

عابد که مردی پرهیزکار و با تقوا بود و بدین ترتیب خود را در دام آن زن دید فکری کرده و گفت‌: آیا بالای بام قصر جایی برای تطهیر و شستشو هست‌؟

همسر شاه گفت: آری و به‌دنبال آن به کنیزش دستور داد مقداری آب برای شستشو به بالای قصر ببرد.

کنیز ظرف آب را بالای قصر برد و عابد نیز به دنبال او رفت‌. وقتی به اطراف نگاه کرد دید قصر بسیار مرتفعی است و هیچ وسیله‌ای هم که خود را به آن آویزان کند و از آن‌جا فرود آید نیست. با خود گفت‌: ای نفس ! تو سال‌های دراز به‌خاطر رضای پروردگار در شب و روز او را عبادت کردی اکنون با چنین بلایی مواجه شدی که می‌خواهد حاصل سال‌ها عبادت تو را از بین ببرد.

به خدا اگر دچار آن شوی زیانکار و شرمسار خواهی بود با این وضع اگر تو خود را از بالای بام قصر پرت کنی و بمیری بهتر از آن است که به این گناه آلوده شوی این سخن را گفت و نزدیک بام آمد و خود را پرتاب کرد.

رسول خدا می‌فرماید: در این زمان خدای متعال به جبرییل خطاب کرد بنده ما می‌خواهد خود را به‌خاطر فرار از گناه به زمین پرتاب کند تو او را برگیر که صدمه‌ای به او نرسد‌.

جبرییل آمد و عابد را گرفت و همانند پدر مهربانی که فرزندش را بر زمین می‌نهد او را بر زمین نهاد‌.

عابد همین که روی زمین قرار گرفت خواست به خانه برود ولی چون زنبیل‌ها را در قصر گذارده بود آن روز تا غروب صبر کرد و چون غروب شد به خانه و پیش عیالش رفت.

همسرش گفت: پول زنبیل‌ها را چه کردی‌؟

عابد گفت‌: امروز نتوانستم از آن‌ها پولی به‌دست آورم.

زن پرسید‌: پس امشب با چه چیز افطار کنیم‌؟

عابد گفت: امشب را به گرسنگی صبر می‌کنیم‌.

سپس به زن گفت‌: اکنون برخیز و تنور را روشن کن چون ما خوش نداریم همسایه‌های ما تنورمان را خاموش ببینند و به فکر ما بیفتند‌.

زن برخواست و تنور را روشن کرد و برگشت در این زمان یکی از زنان همسایه‌ها به خانه‌ی آن‌ها آمد و گفت‌: شما آتش دارید‌؟

زن گفت: آری برو و از میان تنور بردار.

زن همسایه بالای تنور آمد و بازگشت و به زن عابد گفت‌: تو این‌جا با شوهرت به صحبت مشغولی و نان‌ها در تنور سوخت‌!

زن برخواسته سر تنور آمد و دید اطراف تنور مملو از نان‌های سفید است. نان‌ها را از تنور گرفته و در ظرفی نهاد و به نزد شوهر آورد و به او گفت: ای مرد ! تو نزد خدا مقام و منزلتی داری از خدا بخواه تا در زندگی ما وسعتی دهد که بقیه عمر قدری از این سختی برهیم‌!

عابد گفت‌: بر همین حال صبر کنی بهتر است‌.





یتیم نوازی شاه مردان علی(ع)

 

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی محمد (ص) و آل محمد (ص) و عجل فرجهم


گاه کودکان یتیم را دعوت می کرد و با دست خویش به آنان عسل می خوراند.بعضی از یاران  او که چنین می دیدند می گفتند:دوست داشتیم یتیم بودیم (این چنین مورد محبت قرار می گرفتیم)


قنبر خدمتگزار امام می گوید:روزی امام از وضعت بد یتیمانی آگاه شد.به خانه آمد.برنج و خرما و روغن فراهم کرد و بر دوش گرفت.هنگامی که به خانه یتیمان رسیدیم حضرت غذای خوشمزه ای درست کرد و به آنها خورانید تا سیر شدند.سپس بر زانوان و دو دست خود راه رفت و بچه ها را با تقلید صدای بع بع گوسفندان خندانید.بچه ها نیز چنین کردند و فراوان خندیدند.

در راه بازگشت پرسیدم:سرورم! امروز دو پرسش برایم پیش آمد.نخست آنکه چرا غذای آنها را خود بر دوش کشیدید و به من اجازه حمل آنها را ندادید؟ دوم آن که چرا با تقلید صدای گوسفند بچه ها را می خنداندید؟

امام فرمود:کار نخست را برای پاداش کردم.کار دوم را به این سبب کردم که زمانی که وارد خانه یتیمان شدم آنها می گریستند خواستم وقتی خارج می شوم آنها هم سیر باشند و هم خندان. 

 


آیا اندیشیده ای چقدر تنها خواهی بود؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی محمد (ص) و آل محمد (ص) و عجل فرجهم

 

ای فرزند آدم  ...


در شگفتم چگونه تو با مردم انس می گیری
و به دیگران دل می بندی در حالی که می دانی
تنها خواهی مُرد
و می دانی تنها در قبر
خواهی خفت
و تنها در پیشگاه من خواهی ایستاد
و تنها حساب پس خواهی داد ؟

آیا اندیشیده ای چقدر تنها
خواهی بود؟
ساعتی؟
روزی؟
ماهی؟
سالی؟
چند هزار سال؟
چند میلیون سال؟
با خودت فکر کن و بیاندیش.
هر قدر که قرار است پس از مرگ
با من تنها باشی
در دنیا با من انس بگیر ...
اگر لحظه ای ، لحظه ای
و اگر همیشه ، همیشه ...

 

حدیث قدسی


زجر و عذابی ترسناک

 

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی محمد (ص) و آل محمد (ص) و عجل فرجهم


نیمه های شب 24 دسامبر سال 1987 به بیمارستان منتقل شدم در حالی که روزهای آخر بارداریم را سپری می کردم و از مشکلات شدید تنفسی رنج می بردم.آن شب تنفس به شدت برایم دشوار شده بود.در بیمارستان فورا مرا به بخش زایمان بردند و ماسک اکسیژن بر روی صورتم قرار دادند که همان به وخیم تر شدن وضعیت تنفسی ام منجر شد.

متاسفانه به علت تزریق مواد آرام بخش قدرت تکلم خود را هم از دست داده بودم و نمی توانستم حرف بزنم و بگویم که ماسک اکسیژن عملا مرا به خفگی رسانده بود...

تمام توانم را به کار بستم،دستم را دراز کردم و به سختی ماسک را از روی صورتم کنار زدم.اما پرستاری دستانم را به لبه های تخت بست تا نتوانم دوباره ماسک را بردارم.سپس دوباره ماسک اکسیژن را بر روی صورتم قرار داد.به محض قرار گرفتن ماسک،مطمئن شدم که لحظه ی مرگم فرا رسیده است.از آنجایی که در زندگیم به اصول مذهبی پایبند نبودم.اطمینان داشتم که مرگم توام با زجر و عذابی فراوان خواهد بود.و این بر شدت نگرانی و اضطرابم می افزود.فقط امیدوار بودم عذاب ناشی از خفه شدن خیلی سریع به پایان برسد و بعد جان خود را از دست بدهم...

اما در حالی که خود را آماده مرگ و از دست دادن هوشیاری کرده بودم ناگهان خود را در احاطه ی سروصدای بسیار بلند و گوشخراشی یافتم که انگار سوت چندین قطار در ذهنم به صورت همزمان حس می شدند.در شرف انفجار بودم.در اعماق وجودم اطمینان داشتم سرانجام ابدی ام همین عذاب مداوم خواهد بود.به نحو متفاوتی هوشیار بودم و می توانستم موقعیت اطراف خود را حس کنم.در مکانی آنچنان ظلمانی و تاریک قرار داشتم که حتی قادر به دیدن دستان خود نبودم که مقابل چشمان باز خود بالا نگه داشته بودم!هیچ روزنه ی نوری در آن مکان به چشم نمی خورد.

هیچ چیزی در آنجا وجود نداشت به غیر از همان سروصدای مداوم گوشخراش و کر کننده،افکارم و خودم.

حس و حال بسیار عجیبی داشتم.تنها بودم و عذاب می کشیدم اما از دانش و معلومات تازه و گسترده ای برخوردار شده بودم!طوری که انگار همه ی اسرار و رموز هستی برایم معنادار شده بودند.هر آنچه در دنیای خاکی برایم مهم و ارزشمند محسوب می شد و نیز آن مکان تاریک و پرسروصدا برایم بی ارزش و بی اهمیت جلوه گر می شد.

هیچ چیز و هیچ کسی را در اطراف خود حس نمی کردم.اثری از احساسات خوب یا بد حضور انسان،حیوان یا حضوری ماورایی وجود نداشت.می دانستم تا ابد در آن مکان باقی خواهم ماند و متعلق به آنجا بودم.زجر و عذاب مداوم و شدید بود و به کلی احساس عجز و استیصال می کردم.در حالی که در اوج درماندگی و ناتوانی به وضعیت رقت بار خود می اندیشیدم فکری به ذهنم خطور کرد که بیشتر شبیه یک سوال بود:"در طول زندگیت چه عملی انجام داده ای که به طور کامل توام با ازخودگذشتگی و فداکاری باشد؟"

عملی که به هیچ وجه توام با نیت و انگیزه ی آکنده از خودمحوری نباشد...در حالی که عمیقا به آن سوال می اندیشیدم پی به حقیقتی تلخ بردم که برای خودم هم حیرت آور بود:اینکه اعمال من همیشه برای خرسندی و خشنودی خودم صورت گرفته بودند!آری من همیشه در زندگیم آنچنان به رضایت خاطر خود می اندیشیدم که لحظه ای به فکر دیگران نبودم.هرگزدر زندگیم سخنی توام با محبت یا عملی خیرخواهنه و نیکوکارانه انجام نداده بودم مگر آنکه نفعی برای خودم داشته باشد.به محض آنکه به حقیقت تلخ خودمحوری خویش به طور کامل پی بردم حس پشیمانی و حسرت عمیق و شدیدی بر وجودم پنجه افکند که ناشی از انجام ندادن عملی نیک و عاری از منافع شخصی بود.

و به همراه آن حس پشیمانی و حسرت ناگهان وضعیتم تغییر کرد!هیچ چیزی به یاد ندارم به غیر از آنکه خود را در جسمم حس کردم در حالی که سرمی به دستم متصل بود.به هیچ وجه یادم نمی آید چه اتفاقی افتاد که منجر به بازگشت روحم به جسمم شد.جسمم از یخ پوشیده شده بود تا خونریزی شدیدم را متوقف کنند.با این حال هیچ چیز شعف آورتر از آن نبود که قادر به تنفس بودم بدون آنکه سرفه های مداوم و بی امان،اختلالی در وضعیت نفس کشیدنم ایجاد کنند.هیچ اثری از آن حس عذاب آور خفگی وجود نداشت.

به خاطر ترس و وحشت ناشی از تجربه ی نزدیک مرگم و نیز چون در آن زمان تجربه ی مشابهی از فردی نشنیده بودم تا سالها مهر سکوت بر لبانم زدم و راز سر به مهرم را نزد کسی فاش نکردم تا حالاکه آن را برای تان به رشته تحریر درآوردم.دانش و معلومات برتری که در حین تجربه ام کسب کرده بودم بلافاصله از ذهنم پاک شد و هر روز که می گذشت برایم یادآور حقیقت تلخی بود که به من هشدار می داد زندگی ابدی ای پس از زندگی خاکی وجود دارد که جایگاهم در آن مشخص بود:"جهنم"

بعد از آن برای یافتن درک معنا و مفهوم واقعی زندگی جست و جوی گسترده ای را آغاز کردم و هر روز که می گذشت به اصول مذهبی پایبندتر می شدم.با این حال از مرگ به شدت وحشت داشتم.سعی داشتم هر روز زندگی ام توام یا عملی خیر و فداکارانه باشد.به صورت ناشناس به انجمن های خیریه یاری می رساندم و چند سال  بعد هراسم از مرگ از وجودم رخت بربست و حالا اطمینان دارم با آمادگی در موعد مقررم در بارگاه الهی حضور خواهم یافت.

 

مجله راه زندگی