بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صل علی محمد (ص) و آل محمد (ص) و عجل فرجهم
از رسول خدا روایت شده که در میان بنی اسراییل عابدی بود زیباروی و خوش سیما که از بافتن زنبیل و فروختن آن امرار معاش میکرد .روزی عابد از جلوی قصر پادشاه عبور میکرد کنیزکی از کنیزان همسر پادشاه او را دید و بی درنگ به داخل قصر رفت و زیبایی خیره کننده او را برای خانم خود تعریف کرد و گفت بر در قصر مردی است که چند زنبیل در دست دارد و برای فروش آنها گردش میکند من تاکنون مردی زیباتر از او ندیدهام.
خانم گفت: او را نزد من آور !
کنیزک بیرون رفته و عابد را به داخل قصر و نزد خانم خود آورد چون نظر همسر پادشاه به عابد افتاد شیفته او گردید و به او گفت : زنبیلها را کنار بگذار و نزدیک آی تا از یکدیگر کام بگیریم.
سپس به کنیزک دستور داد بستر خواب آن دو را بگستراند.
عابد امتناع کرد.
زن گفت: تا من از تو کام نگیرم نمیگذارم از اینجا خارج شوی.
این سخن را گفت و بهدنبال آن به کنیزک دستور داد درهای قصر را ببندد.
عابد که مردی پرهیزکار و با تقوا بود و بدین ترتیب خود را در دام آن زن دید فکری کرده و گفت: آیا بالای بام قصر جایی برای تطهیر و شستشو هست؟
همسر شاه گفت: آری و بهدنبال آن به کنیزش دستور داد مقداری آب برای شستشو به بالای قصر ببرد.
کنیز ظرف آب را بالای قصر برد و عابد نیز به دنبال او رفت. وقتی به اطراف نگاه کرد دید قصر بسیار مرتفعی است و هیچ وسیلهای هم که خود را به آن آویزان کند و از آنجا فرود آید نیست. با خود گفت: ای نفس ! تو سالهای دراز بهخاطر رضای پروردگار در شب و روز او را عبادت کردی اکنون با چنین بلایی مواجه شدی که میخواهد حاصل سالها عبادت تو را از بین ببرد.
به خدا اگر دچار آن شوی زیانکار و شرمسار خواهی بود با این وضع اگر تو خود را از بالای بام قصر پرت کنی و بمیری بهتر از آن است که به این گناه آلوده شوی این سخن را گفت و نزدیک بام آمد و خود را پرتاب کرد.
رسول خدا میفرماید: در این زمان خدای متعال به جبرییل خطاب کرد بنده ما میخواهد خود را بهخاطر فرار از گناه به زمین پرتاب کند تو او را برگیر که صدمهای به او نرسد.
جبرییل آمد و عابد را گرفت و همانند پدر مهربانی که فرزندش را بر زمین مینهد او را بر زمین نهاد.
عابد همین که روی زمین قرار گرفت خواست به خانه برود ولی چون زنبیلها را در قصر گذارده بود آن روز تا غروب صبر کرد و چون غروب شد به خانه و پیش عیالش رفت.
همسرش گفت: پول زنبیلها را چه کردی؟
عابد گفت: امروز نتوانستم از آنها پولی بهدست آورم.
زن پرسید: پس امشب با چه چیز افطار کنیم؟
عابد گفت: امشب را به گرسنگی صبر میکنیم.
سپس به زن گفت: اکنون برخیز و تنور را روشن کن چون ما خوش نداریم همسایههای ما تنورمان را خاموش ببینند و به فکر ما بیفتند.
زن برخواست و تنور را روشن کرد و برگشت در این زمان یکی از زنان همسایهها به خانهی آنها آمد و گفت: شما آتش دارید؟
زن گفت: آری برو و از میان تنور بردار.
زن همسایه بالای تنور آمد و بازگشت و به زن عابد گفت: تو اینجا با شوهرت به صحبت مشغولی و نانها در تنور سوخت!
زن برخواسته سر تنور آمد و دید اطراف تنور مملو از نانهای سفید است. نانها را از تنور گرفته و در ظرفی نهاد و به نزد شوهر آورد و به او گفت: ای مرد ! تو نزد خدا مقام و منزلتی داری از خدا بخواه تا در زندگی ما وسعتی دهد که بقیه عمر قدری از این سختی برهیم!
عابد گفت: بر همین حال صبر کنی بهتر است.