سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وصل دوست

صفحه خانگی پارسی یار درباره

زجر و عذابی ترسناک

 

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی محمد (ص) و آل محمد (ص) و عجل فرجهم


نیمه های شب 24 دسامبر سال 1987 به بیمارستان منتقل شدم در حالی که روزهای آخر بارداریم را سپری می کردم و از مشکلات شدید تنفسی رنج می بردم.آن شب تنفس به شدت برایم دشوار شده بود.در بیمارستان فورا مرا به بخش زایمان بردند و ماسک اکسیژن بر روی صورتم قرار دادند که همان به وخیم تر شدن وضعیت تنفسی ام منجر شد.

متاسفانه به علت تزریق مواد آرام بخش قدرت تکلم خود را هم از دست داده بودم و نمی توانستم حرف بزنم و بگویم که ماسک اکسیژن عملا مرا به خفگی رسانده بود...

تمام توانم را به کار بستم،دستم را دراز کردم و به سختی ماسک را از روی صورتم کنار زدم.اما پرستاری دستانم را به لبه های تخت بست تا نتوانم دوباره ماسک را بردارم.سپس دوباره ماسک اکسیژن را بر روی صورتم قرار داد.به محض قرار گرفتن ماسک،مطمئن شدم که لحظه ی مرگم فرا رسیده است.از آنجایی که در زندگیم به اصول مذهبی پایبند نبودم.اطمینان داشتم که مرگم توام با زجر و عذابی فراوان خواهد بود.و این بر شدت نگرانی و اضطرابم می افزود.فقط امیدوار بودم عذاب ناشی از خفه شدن خیلی سریع به پایان برسد و بعد جان خود را از دست بدهم...

اما در حالی که خود را آماده مرگ و از دست دادن هوشیاری کرده بودم ناگهان خود را در احاطه ی سروصدای بسیار بلند و گوشخراشی یافتم که انگار سوت چندین قطار در ذهنم به صورت همزمان حس می شدند.در شرف انفجار بودم.در اعماق وجودم اطمینان داشتم سرانجام ابدی ام همین عذاب مداوم خواهد بود.به نحو متفاوتی هوشیار بودم و می توانستم موقعیت اطراف خود را حس کنم.در مکانی آنچنان ظلمانی و تاریک قرار داشتم که حتی قادر به دیدن دستان خود نبودم که مقابل چشمان باز خود بالا نگه داشته بودم!هیچ روزنه ی نوری در آن مکان به چشم نمی خورد.

هیچ چیزی در آنجا وجود نداشت به غیر از همان سروصدای مداوم گوشخراش و کر کننده،افکارم و خودم.

حس و حال بسیار عجیبی داشتم.تنها بودم و عذاب می کشیدم اما از دانش و معلومات تازه و گسترده ای برخوردار شده بودم!طوری که انگار همه ی اسرار و رموز هستی برایم معنادار شده بودند.هر آنچه در دنیای خاکی برایم مهم و ارزشمند محسوب می شد و نیز آن مکان تاریک و پرسروصدا برایم بی ارزش و بی اهمیت جلوه گر می شد.

هیچ چیز و هیچ کسی را در اطراف خود حس نمی کردم.اثری از احساسات خوب یا بد حضور انسان،حیوان یا حضوری ماورایی وجود نداشت.می دانستم تا ابد در آن مکان باقی خواهم ماند و متعلق به آنجا بودم.زجر و عذاب مداوم و شدید بود و به کلی احساس عجز و استیصال می کردم.در حالی که در اوج درماندگی و ناتوانی به وضعیت رقت بار خود می اندیشیدم فکری به ذهنم خطور کرد که بیشتر شبیه یک سوال بود:"در طول زندگیت چه عملی انجام داده ای که به طور کامل توام با ازخودگذشتگی و فداکاری باشد؟"

عملی که به هیچ وجه توام با نیت و انگیزه ی آکنده از خودمحوری نباشد...در حالی که عمیقا به آن سوال می اندیشیدم پی به حقیقتی تلخ بردم که برای خودم هم حیرت آور بود:اینکه اعمال من همیشه برای خرسندی و خشنودی خودم صورت گرفته بودند!آری من همیشه در زندگیم آنچنان به رضایت خاطر خود می اندیشیدم که لحظه ای به فکر دیگران نبودم.هرگزدر زندگیم سخنی توام با محبت یا عملی خیرخواهنه و نیکوکارانه انجام نداده بودم مگر آنکه نفعی برای خودم داشته باشد.به محض آنکه به حقیقت تلخ خودمحوری خویش به طور کامل پی بردم حس پشیمانی و حسرت عمیق و شدیدی بر وجودم پنجه افکند که ناشی از انجام ندادن عملی نیک و عاری از منافع شخصی بود.

و به همراه آن حس پشیمانی و حسرت ناگهان وضعیتم تغییر کرد!هیچ چیزی به یاد ندارم به غیر از آنکه خود را در جسمم حس کردم در حالی که سرمی به دستم متصل بود.به هیچ وجه یادم نمی آید چه اتفاقی افتاد که منجر به بازگشت روحم به جسمم شد.جسمم از یخ پوشیده شده بود تا خونریزی شدیدم را متوقف کنند.با این حال هیچ چیز شعف آورتر از آن نبود که قادر به تنفس بودم بدون آنکه سرفه های مداوم و بی امان،اختلالی در وضعیت نفس کشیدنم ایجاد کنند.هیچ اثری از آن حس عذاب آور خفگی وجود نداشت.

به خاطر ترس و وحشت ناشی از تجربه ی نزدیک مرگم و نیز چون در آن زمان تجربه ی مشابهی از فردی نشنیده بودم تا سالها مهر سکوت بر لبانم زدم و راز سر به مهرم را نزد کسی فاش نکردم تا حالاکه آن را برای تان به رشته تحریر درآوردم.دانش و معلومات برتری که در حین تجربه ام کسب کرده بودم بلافاصله از ذهنم پاک شد و هر روز که می گذشت برایم یادآور حقیقت تلخی بود که به من هشدار می داد زندگی ابدی ای پس از زندگی خاکی وجود دارد که جایگاهم در آن مشخص بود:"جهنم"

بعد از آن برای یافتن درک معنا و مفهوم واقعی زندگی جست و جوی گسترده ای را آغاز کردم و هر روز که می گذشت به اصول مذهبی پایبندتر می شدم.با این حال از مرگ به شدت وحشت داشتم.سعی داشتم هر روز زندگی ام توام یا عملی خیر و فداکارانه باشد.به صورت ناشناس به انجمن های خیریه یاری می رساندم و چند سال  بعد هراسم از مرگ از وجودم رخت بربست و حالا اطمینان دارم با آمادگی در موعد مقررم در بارگاه الهی حضور خواهم یافت.

 

مجله راه زندگی