سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وصل دوست

صفحه خانگی پارسی یار درباره

آیا اندیشیده ای چقدر تنها خواهی بود؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی محمد (ص) و آل محمد (ص) و عجل فرجهم

 

ای فرزند آدم  ...


در شگفتم چگونه تو با مردم انس می گیری
و به دیگران دل می بندی در حالی که می دانی
تنها خواهی مُرد
و می دانی تنها در قبر
خواهی خفت
و تنها در پیشگاه من خواهی ایستاد
و تنها حساب پس خواهی داد ؟

آیا اندیشیده ای چقدر تنها
خواهی بود؟
ساعتی؟
روزی؟
ماهی؟
سالی؟
چند هزار سال؟
چند میلیون سال؟
با خودت فکر کن و بیاندیش.
هر قدر که قرار است پس از مرگ
با من تنها باشی
در دنیا با من انس بگیر ...
اگر لحظه ای ، لحظه ای
و اگر همیشه ، همیشه ...

 

حدیث قدسی


زجر و عذابی ترسناک

 

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی محمد (ص) و آل محمد (ص) و عجل فرجهم


نیمه های شب 24 دسامبر سال 1987 به بیمارستان منتقل شدم در حالی که روزهای آخر بارداریم را سپری می کردم و از مشکلات شدید تنفسی رنج می بردم.آن شب تنفس به شدت برایم دشوار شده بود.در بیمارستان فورا مرا به بخش زایمان بردند و ماسک اکسیژن بر روی صورتم قرار دادند که همان به وخیم تر شدن وضعیت تنفسی ام منجر شد.

متاسفانه به علت تزریق مواد آرام بخش قدرت تکلم خود را هم از دست داده بودم و نمی توانستم حرف بزنم و بگویم که ماسک اکسیژن عملا مرا به خفگی رسانده بود...

تمام توانم را به کار بستم،دستم را دراز کردم و به سختی ماسک را از روی صورتم کنار زدم.اما پرستاری دستانم را به لبه های تخت بست تا نتوانم دوباره ماسک را بردارم.سپس دوباره ماسک اکسیژن را بر روی صورتم قرار داد.به محض قرار گرفتن ماسک،مطمئن شدم که لحظه ی مرگم فرا رسیده است.از آنجایی که در زندگیم به اصول مذهبی پایبند نبودم.اطمینان داشتم که مرگم توام با زجر و عذابی فراوان خواهد بود.و این بر شدت نگرانی و اضطرابم می افزود.فقط امیدوار بودم عذاب ناشی از خفه شدن خیلی سریع به پایان برسد و بعد جان خود را از دست بدهم...

اما در حالی که خود را آماده مرگ و از دست دادن هوشیاری کرده بودم ناگهان خود را در احاطه ی سروصدای بسیار بلند و گوشخراشی یافتم که انگار سوت چندین قطار در ذهنم به صورت همزمان حس می شدند.در شرف انفجار بودم.در اعماق وجودم اطمینان داشتم سرانجام ابدی ام همین عذاب مداوم خواهد بود.به نحو متفاوتی هوشیار بودم و می توانستم موقعیت اطراف خود را حس کنم.در مکانی آنچنان ظلمانی و تاریک قرار داشتم که حتی قادر به دیدن دستان خود نبودم که مقابل چشمان باز خود بالا نگه داشته بودم!هیچ روزنه ی نوری در آن مکان به چشم نمی خورد.

هیچ چیزی در آنجا وجود نداشت به غیر از همان سروصدای مداوم گوشخراش و کر کننده،افکارم و خودم.

حس و حال بسیار عجیبی داشتم.تنها بودم و عذاب می کشیدم اما از دانش و معلومات تازه و گسترده ای برخوردار شده بودم!طوری که انگار همه ی اسرار و رموز هستی برایم معنادار شده بودند.هر آنچه در دنیای خاکی برایم مهم و ارزشمند محسوب می شد و نیز آن مکان تاریک و پرسروصدا برایم بی ارزش و بی اهمیت جلوه گر می شد.

هیچ چیز و هیچ کسی را در اطراف خود حس نمی کردم.اثری از احساسات خوب یا بد حضور انسان،حیوان یا حضوری ماورایی وجود نداشت.می دانستم تا ابد در آن مکان باقی خواهم ماند و متعلق به آنجا بودم.زجر و عذاب مداوم و شدید بود و به کلی احساس عجز و استیصال می کردم.در حالی که در اوج درماندگی و ناتوانی به وضعیت رقت بار خود می اندیشیدم فکری به ذهنم خطور کرد که بیشتر شبیه یک سوال بود:"در طول زندگیت چه عملی انجام داده ای که به طور کامل توام با ازخودگذشتگی و فداکاری باشد؟"

عملی که به هیچ وجه توام با نیت و انگیزه ی آکنده از خودمحوری نباشد...در حالی که عمیقا به آن سوال می اندیشیدم پی به حقیقتی تلخ بردم که برای خودم هم حیرت آور بود:اینکه اعمال من همیشه برای خرسندی و خشنودی خودم صورت گرفته بودند!آری من همیشه در زندگیم آنچنان به رضایت خاطر خود می اندیشیدم که لحظه ای به فکر دیگران نبودم.هرگزدر زندگیم سخنی توام با محبت یا عملی خیرخواهنه و نیکوکارانه انجام نداده بودم مگر آنکه نفعی برای خودم داشته باشد.به محض آنکه به حقیقت تلخ خودمحوری خویش به طور کامل پی بردم حس پشیمانی و حسرت عمیق و شدیدی بر وجودم پنجه افکند که ناشی از انجام ندادن عملی نیک و عاری از منافع شخصی بود.

و به همراه آن حس پشیمانی و حسرت ناگهان وضعیتم تغییر کرد!هیچ چیزی به یاد ندارم به غیر از آنکه خود را در جسمم حس کردم در حالی که سرمی به دستم متصل بود.به هیچ وجه یادم نمی آید چه اتفاقی افتاد که منجر به بازگشت روحم به جسمم شد.جسمم از یخ پوشیده شده بود تا خونریزی شدیدم را متوقف کنند.با این حال هیچ چیز شعف آورتر از آن نبود که قادر به تنفس بودم بدون آنکه سرفه های مداوم و بی امان،اختلالی در وضعیت نفس کشیدنم ایجاد کنند.هیچ اثری از آن حس عذاب آور خفگی وجود نداشت.

به خاطر ترس و وحشت ناشی از تجربه ی نزدیک مرگم و نیز چون در آن زمان تجربه ی مشابهی از فردی نشنیده بودم تا سالها مهر سکوت بر لبانم زدم و راز سر به مهرم را نزد کسی فاش نکردم تا حالاکه آن را برای تان به رشته تحریر درآوردم.دانش و معلومات برتری که در حین تجربه ام کسب کرده بودم بلافاصله از ذهنم پاک شد و هر روز که می گذشت برایم یادآور حقیقت تلخی بود که به من هشدار می داد زندگی ابدی ای پس از زندگی خاکی وجود دارد که جایگاهم در آن مشخص بود:"جهنم"

بعد از آن برای یافتن درک معنا و مفهوم واقعی زندگی جست و جوی گسترده ای را آغاز کردم و هر روز که می گذشت به اصول مذهبی پایبندتر می شدم.با این حال از مرگ به شدت وحشت داشتم.سعی داشتم هر روز زندگی ام توام یا عملی خیر و فداکارانه باشد.به صورت ناشناس به انجمن های خیریه یاری می رساندم و چند سال  بعد هراسم از مرگ از وجودم رخت بربست و حالا اطمینان دارم با آمادگی در موعد مقررم در بارگاه الهی حضور خواهم یافت.

 

مجله راه زندگی 

 

 


یکی از بندگان خوب خدا

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی محمد (ص) و آل محمد (ص) و عجل فرجهم


"جیم سپولودا" ساکن ایالات متحده آمریکا بود.او یک انسان معتقد بود که در خلال یک آزمایش قلبی،به مدت 8 دقیقه از دنیا رفت. در اینجا شرح تجربه نزدیک به مرگ او از زبان خودش آورده شده است.

با پای خودم به بیمارستان رفته بودم تا تحت یکی از آزمایشهای قلبی قرار بگیرم که بدون بیهوشی انجام می دهند،بنابراین تمام مدت کاملا هوشیار بودم.به نظر می رسید که همه چیز خوب پیش می رفت اما ناگهان دردی شدید و کشنده را در وسط قلبم احساس کردم.درد به طرف شانه ها و قفسه سینه ام امتداد پیدا کرد و ضربان قلبم چنان بالا رفت که انگار می خواست از قفسه سینه ام بیرون بزند....در حالی که هوشیاریم را از دست می دادم،حس کردم پزشکان روی قفسه سینه ام ضرباتی وارد می کردند....

در همان حال با خودم چنین اندیشیدم:"ای خدای مهربان،اگر موعد مقرر مرگم رسیده است،من کاملا آماده ام.دوستت دارم..."بعد چشمانم بسته شدند و آرامش مطلقی تمام وجودم را در یر گرفت.طوری که هیچ ترس و وحشتی از مرگ در من وجود نداشت.

جشمانم را باز کردم و خودم را وسط دشتی دیدم که با گیاهان سرسبز و انبوهی محاصره شده بود.در سمت راستم گستره خیره کننده ای از گلهای شاداب و زنده با رنگ های متنوعی دیده می شد که تا به حال مشابه آن را ندیده بودم.بالای سرم آسمان پهناور و بیکران به رنگ آبی خالص و پررنگ به چشم می خورد.هوای اطرافم انباشته از عشق و محبت لایزال بود...

تپه ای مواج مقابلم قرار داشت،از آن بالا رفتم و کمی بعد،کنار تنه یک درخت غول پیکر ایستادم.نوری در اطراف درخت نمایان شد.آن چنان پرتلالو و درخشان بود که مسستقیم نگریستن به آن،بی نهایت دشوار بود.از گوشه چشم،در حالی که چشمانم را نیمه بسته نگه داشته بودم،نگاهی به سمت زمین انداختم.یک جفت کفش روباز را دیدم که از اعماق نور پدیدار شده بود.به سمت بالای نور نگریستم و حاشیه یک ردای سفید رنگ یک تکه را دیدم.می توانستم هیبت اندام یک مرد را ببینم که نوری پر جلاتر در اطراف سرش به چشم می خورد و همان باعث می شد که نتوانم به راحتی صورتش را ببینم.

صدایی بی نهایت ملایم و آرام بخش،نوازش دهنده و پر از صلح و صفا از او به گوشم خورد:"جیم تو از بندگان خوب خداوند محسوب می شوی،ولی هنوز موعد مقررت فرا نرسیده است.تو باید به دنیا برگردی،چون در آنجا باید کارهای زیادی انجام دهی."

در کمال حیرت و سرگردانی سر جایم میخکوب شده بودم و نمی توانستم حتی یک کلمه به زبان بیاورم.در وجودم جنگ و غوغایی برپا شده بود.زیرا نیرویی از عمق وجودم دوست نداشت به دنیا برگردد.

دلم می خواست همانجا در حضور آن مرد تا ابد بمانم و زمان از حرکت بازایستد.این مرتبه همان صدا در حالی که پرطنین تر و شادتر به نظر می رسید،به من گفت:"جیم،ولی موعد مقرر تو هنوز فرا نرسیده است."

سپس نور با شکوه و خیره کننده اطراف او به سمت من آمد،تمام وجودم را در برگرفت مراغرق آرامش وعشقی مطلق،بی نظیر و محض کرد.نمی دانم چه مدت در همان حال میخکوب شده در آنجا ماندم.ولی بالاخره از آن سمت رو برگرداندم و از تپه به سمت پایین به راه افتادم.بعد پرده ای آبی رنگ از آن نور،مثل مه رقیقی اطرافم را فرا گرفت که کم کم ته مایه ای تیره رنگ به خود گرفت و بعد همه چیز در مقابل دیدگان حیران و ناباورم سیاه شد...

یک دفعه چشمانم را باز کردم و متوجه شدم که پیچیده شده لابه لای یک ملحفه سفید، روی یک تخت بیمارستان قرار دارم.تا آن موقع اصلا نمی دانستم که به مدت 8 دقیقه تمام،در این دنیا نبودم! همه از آن اتاق بیرون رفته بودند،به غیر از یکی ازجراحان و یکی از دستیارانش.

آن دو در انتهای اتاق پشت به من مشغول نوشتن گزارشی در زمینه مرگم بودند.بعد از دو سه دقیقه که حالم بهتر شد،سر جایم نشستم. ملحفه سفید رنگ از رویم افتاد.به آرامی گفتم:"آقایان،اگر شما آمادگی ادامه آزمایش را دارید،من هم آماده ام!"

آن دو در کمال حیرت و ناباوری،در حالی که رنگ چهره هایشان به سفیدی گراییده بود،برگشتند و خیره به من نگاه کردند.جراح فریادزنان به دستیارش گفت:"برو به سرعت همه را صدا کن تا به این جا بیایند!"

بعد از آن آزمایش پشت آزمایش بود که روی من انجام می دادند.

صبح روز بعد جراح به اتاقم آمد و اطلاع داد که می توانم از بیمارستان مرخص شوم و افزود:"ساعت 8:30 امشب به مطبم بیا تا در مورد نتایج آزمایش های جدیدت با هم صحبت کنیم."

آن شب وقتی به مطب او رفتم،یرایش توضیح دادممم که در خلال 8 دقیقه ای که روی تخت آزمایش بیمارستان به اصطلاح مرده بودم،چه چیزی را تجربه کردم.او بعد از اینکه با دقت همه سخنانم را شنید،گفت:"جیم،می خواهم چیزی را به تو نشان دهم که باورکردنش برایت دشوار خواهد بود!"

بعد به اتفاق عکس های جدیدی را بررسی کردیم که بعد از تجربه ام از قلبم گرفته بودند.عجیب آنکه دریچه قلبم به جای این که گشاد شده باشد،به اندازه طبیعی در آمده بود!دو شریانی که قبلا،حدود هشتاد و پنج درصد انسداد و گرفتگی داشتند،حالا کاملا سالم به نظر می رسیدند و اثری از مشکل در آانها به چشم نمی خورد!دریچه اصلی قلب هم عملکردی طبیعی پیدا کرده بود!

جراح با حالتی ناناباورانه ادامه داد:"جیم ما آزمایشات متعددی روی قلب تو انجام دادیم!"بعد به من چشمکی زد و افزود:"این بی سابقه است و وضعیت قلبی تو در علم پزشکی هیچ توضیحی ندارد!"اگر چه لبخندی شیرین چهره او را پوشانده بود،ولی من می توانستم به وضوح قطره اشکی را که گوشه چشمانش نیش زده بود ببینم.،سپس در کمال قاطعیت و ایمان گفت:"بر اساس این عکس ها تو صاحب یک قلب جدید و کاملا سالم شده ای یعنی خداوند مهربان قلب جدید و سالمی به تو هدیه کرده است!"

"جیم سپولودا"،بعد از آن با عمر دوباره ای که خداوند قادر متعال به او اهدا کرد،دائما در سفر بود تا تجربه اش را در اختیار همه قرار دهد و آنها را موعظه کند،او به معنای واقعی کلام مردی بود که خداوند را با تک تک سلولهای بدنش می شناخت،به دستورات الهی وقوف کامل داشت و موفق شد دهها نفر را از کفر و بی اعتقادی در آورد و خداوند را به آنها بشناساند.

اگر چه در ماه مارس سال 1994،خداوند او را به نزد خود فر خواند و جیم فهمید که موعد مقررش فرا رسیده است.

او در سن 54 سالگی در راه بازگشت از یکی از سفرهای هدفدارش در کشور کانادا،از دنیا رفت و با آغوشی باز به نزد معبود خویش شتافت... 

 

مجله راه زندگی